رقصنده با باد
شراب نگاه و جام تهی دل
سقف آلونک قلب مرا مینوازد موسیقی باران و عطر سبزه های خیس میافشاند طراوت را پای عطش نفسهای اشتیاق،پایان موسیقی باران آغاز نقاشی خداست در نقاشی هلالی رودخانه ایی رنگ تا رنگ که همچون خم گیسوی تو، آسمان را همچون قابی مینشاند پای دشت و کوه بزرگ،باران مینوازد ساز دل را اگر چتر را بسپاری به نوازش باد و دست بگشایی به رقص و گردش .انوار چشمه ی نور هر صبح به نرمی مینوازد پنجره های پنهان شده در ضخامت پرده های تیره را ،حجاب که از دل گشوده و دریچه ی دریافت را به صحرای شناخت بگشایی ،در هماغوشی کمان نزول تجلی با کمان عروج طلب،اکتشافی عظیم در عقل و قلبت آغاز میشود،درمیابی آنچه حضور داشت و دیده ات آنرا نمی یافت،نزول در بی زمانی و جاودانگی است. شرط دریافت ،اما گشایش دل است به تهی گشتن و طلب را طلب بودن به اندیشه و دل در نیاز.ترنم رود میاید از کوههای در سکوت لغزیده ،دل من تهی میشود..شراب نگاهت کجاست که لبریزم سازد در طرب
رضا 25/2
نقاشی خواب
رویش من آغاز گشت ،در تولدم در خویشتن ، تولد آن ادراکی ست که از شعر چشمان تونگاهم را غزل باران میسازد ،تا شوریدگی و شیدایی را در کالبدی به اوج رساند که در آن قلبی عشق را میفهمد، لحظه ایی که ذهن به خواب میرود و عقل با درهمآمیختگی با دل از کلمه ها عبور کرده و دریافت را به شهود درمیابد،ذهن که به خواب رسید دل گشوده میگردد،دشت خواب را دریاچه رویاها پیوند میزند با لبخند مهتاب ، دریاچه رویای اغوش توست که میبرد مرا به راز عشق ، وقتی خوابهایم را خیالت نقاشی میکند،پلی میشود پلک بستنم برای گشودن چشم دل به دریاچه ی رویایت که قایق جان را میبرد به نوازش رخسار مهتاب که نقاشی میکشد اورلق خواب مرا تا صبح
رضا 2/24
زکات
سخاوت دریا آسمان را،هدیه میسازد ابرهایی از جنس طراوت،و آسمان زکاتش بارش باران است بر دشت انتظار،جنگلهای شاخه به قنوت بسته،رقص گندمها در موسیقی باد و زکات روییدن است که لبریز گشتن در بخشش معنا میدهد نه در اظطراب و تهی ماندن،آدمی همانا مجرایی است که چون بجوشد ،اتصال میابد به خزانه ی نهان در بی انتهایی معانی و برکات،چشمه را که ببندی ،وجودش به عدم میرسد و دریافتش به تهی بودن ،زکات همانا دریافت نعمت است و افتخار انعام بخشیدن به لطف نعمتش،زکات ذکر آشکار نماز است و نماز همانا گشاینده ی چشمه ی وجود آدمی به بخشش و جاری گشتن رود زندگی بخش،بخشش بر آنچیزهایی ست که دوستش داریم و انچه بیشتر دوست داریم همانا جان و دل و عقل است که بخشش عقل در بیان معانی به جهت کسب معانی بیشتر ،بخشش دل به معنای نثار عشق به جهت لبریز گشتن از آن و بخشش جان همانا تلاش و طلب شفای روح و بخشش لبخند و کمک است به واسطه آنچه خدا تو را عطا نموده که به بخشش ،لباس عبودیت بر تن بپوشی که عبودیت گام اول آزادگی ست و آزادگی همانا رهایی از هر آنچه رنگ تعلق پذیرد که ما وجودمان از اوست و امانتی که او در خاک ظهور داد تا عشق را جتاری سازد از چشمه ی دل آدمی
رضا 24/2
اسلام
به یکباره آسمان را ابرهای آبستن مهربانی میپیچد در نرمی و لطافت موسیقی باران،قطره ها را نواختن اشتیاقی میافشاند در انتظار پنجره ها،رو به این شکوه گلبانگ باران از مناره ی ابرها به این میاندیشم که کلام چه ساده سر باز میزند از بیان معانی،حتی یک قطره دل مرا هیچ شعری نمیتواند به آستان چشمانت هدیه کند و کلام همیشه در بیان معانی به نقصان میرسد،بیان دانش با کلمه ها ممکن نشد و ریاضی شکل گرفت ،مدلها ،شبیه سازیها،شعر رنگها درنقاشی رشد کرد تا ادراکات بر صفحه بنشیند و بیان گردد و موسیقی با دلها عجین گشت تا سکوت را بنوازد در نوای رقص تارهایی که انگشتان را بیان معانی میسازد،همه ی حواس به کمک آمد تا در یکپارچگی قطره های باران حواس ،رود معانی قابل ارسال گردد از چشمه ی اندیشه تا دشت فهمیدن.ادیان همه در تلاش بیان معانی عمیق از طریق حواس کوشیدند ،معجزات پیام آور کوه طور،اعجاز رسول مهربانی و شفقت در شفای بیماری جان و روان،حواس همه جا حضور داشت تا از آن طریق پیامی الهی به حواسی انسانی منتقل گردد ،پیام آور اندیشه و مهر که از غار حرا فکرت را آموخت و در بی سوادی علم محدود به سرشار شدن از شراب جان مشهود رسید،اعجاز را از حواس به افکار برد و قران ،دروازه ایی گشت که عصایش کلمه هایی بود از جنس بیان معنا که اندیشه ها را اندیشیدن بیاموزد ،شفای جانش فهم یکتایی شد و شفای روحش از غیر بریدن و به عشق رسیدن.به یکباره نیاز از اعجاز در چشم به معجزه ی فهم در اندیشه رسید ،همچون درختی که برای فهم آن ،شناخت شاخه ها و برگها و ساقه ها کافی نبود ،ریشه های پنهان را آشکار باید نمود با عقل و فهم و اندیشه.آسمان را رقص باران مینشاند در آغوش زمین و من کنار پنجره رو به کوچه های خیسی که عبور تو را جاودانه در دل تکاه داشته اند به نماز میاندیشم که ساز دل را کوک میکند با نوای عاشقی..عاشق گشته ام
رضا 2/24
موج گیسوانت
در دشت قلب من خاطر تو رقص رنگها را برافراشته با نوای دلدادگی های بی انتهای دلی که به بی رنگی دل تو دل باخت و در آشوب گیسوانت قرار یافت بیقراریهای دلنشینش، پای لغزش شبنم احساس من،خورشید رخسار تو میدرخشد و سکوت من ،شعری میشود که قافیه اش همان تارهای گیسوانی ست که گاه به گاه پیچش میپیچد طومار زمان را تا من در آغوش تو آرام بگیرم، سوار بر قایق های انتظار،شعرهایم را میفرستم به آستان نگاهت،پارو زنان تو را میسرایند که حروف نام زیبایت نت های عاشقی و زندگانی ست،با خود میاندیشیدم امروزی که جنگل مست هوای نفسهای تو سر سبزی را درخشید، آرامش محصول قلبی ست که عشق را با تو شناخت،نمیدانم شاید شناخت تو دلیل فهم من از عشق و عشق دلیل لمس ضربان قلبی بود که آرامشش ،رقص قایق دل است بر موج گیسوانت
رضا 2/23
زیبایی عمیق
زیبایی آن تصویری نیست که از چشم بر جان نشیند که زیبایی آن ادراکی ست که از جان بر چشم نشیند ،زیبا میشود هر مکان و زمانی که ریشه در دل دارد و همچون درختی شاخسارش را گشوده در نوازش باد و درخشش خورشید،بی شک زیبایی لیلا را مجنون دلی تواند فهم نمودن و زیبایی تمام هستی را شیدای آنکه نور را به روشنی فرستاد و باران را به رویش و لطافت.مگر میتوانم تو را با آن رخسار زیبادر جای جای رویاها و خیال و در خویش فرورفتن ها و در بیرون پای جنگل، پای لطافت کوه، در مسیر رود در سبزی روییده بر دشت خیس در قلبم تو را..تو را که آبشار گیسوانت مینوازد صخره های شانه ی مرا تا لطافت مگر میتوان تو را فهمید حتی در سکوت و زیبا ندید حتی گام برداشتنت را در اشتیاق یک پلک فروبستن ،تمام عالم من زیباست که چشمانم را قابی ساخته نگاه مهربان و رنگ خاص چشمان تو
رضا2/23
نزدکی
رضا۲/۲۲
پازل
رضا ۲/۲۱
خواب زمین
سکوت جاری میشود همچون شب که مینشیند پای شاخه های در آغوش هم خفته ی جنگل،نشسته ام در سکونی که والاترین سفر را آغاز کنم،ذهن به خواب میرود و از درونم سفری به سرزمینهای شکل گرفته در پشت ابرها آغاز میشود،از عمق امواج دریای دل پر میگشایم،میبینم پیله ایی افتاده بر خاک و پروانه ایی که در هماغوشی با نور، خورشیدی میگردد درخشان،ذکرها پروانه شده اند و تسبیح هستی ،قطره های بارانی که دانه ی اندیشه را از دل خاک میرویاند.جهان یکسره سرمست ،دست در دست منظومه ها به رقص و پایکوبی میسراید همصدا با نیلعبکی که از دور دست رقص هستی را مینوازد در نوای عشق،سکوت که به اوج میرسد پروانه ی دلم پیله ها را فروریخته و دل از مرکب های رو به کهنگی شسته ،بالهایش را نقاشی میکند با معانی عظیمی که در کلمه نمیگنجد و در نقش ،رنگ میگیرد از بی رنگی نور.سکوت در گذر از شاخه های خشک هستی من ،میسوزاند کهنگی عادتهایی که در تقلید جهل ،رو به فناست ،جوانه هایی میروید در دشت دلدادگی ،گویی رد گامهای تو مسیر چشمه ایست که رود را به مهمانی دریا میبرد .سکوت که میکنم لبانم گرم بوسه ی سجاده ایی میشود که عطر چادرنماز مادرم را در دل شب تا صبح به همراه میبرد تا خورشید را بهانه ایی باشد برای طلوع.دانه در سکوت از دل خاک رویید و در خواب هیاهوهای تهی غنچه پیراهنش را چاک زده رو به خورشید زیبایی را هدیه میکرد به خواب زمین
رضا 2/21
باران عشق
رضا۲/۲۰
ساز
اشوب گیسوانت
تارهای ان
مینوازد خیالت هر شب تا صبح
موسیقی دلتنگی را
پنجره های بسته را مهتاب
میبرد با خود تا
دشت خیال
دل من خیس باران صدا
سکوتی میجوید از جنس
بوسه
ساز دلتنگی سینه ی من
خیال تو را میجوید
و همان دستان مهربان لطیفت
را که دانه به دانه
شعرهابش را
از باغچه ی دست تو
تا اسمان بروید
دل من اما دلتنگ است
که خوشا ان کوچه که از
گام تو
ت
هر لحظه اش اهنگ است
رضا ۲/۲۶
هماغوشی
رضا۲/۲۷
زیبایی و عشق
سطح دشت را عبور رود زمان گرفته در آغوش ،به بلندای کوه میشتابم آنجا که هیاهوی رود به سکوت میرسد و آشوب زمان به انتها،انتهایی که آغاز سفر در بی زمانی ست درست از ورای نقشی که زمان کشیده پای تابلوی آفرینش.سکوت که بر دشت اندیشه مینشیند توجه میروید در هوشیاری کامل و تمام وجودم پذیرای دریافت و خلقی جدید میگردد نه تکراری از برداشت ها و تفسیرها و تصویر سازیهای برخاسته از عادات.سکوت که مرا و من او را که در آغوش میکشم،عشق خود را نمایان میسازد .عشق در بی قضاوتی و تهی بودن از تضادها همچون خورشیدی طلوع میکند در ارتفاعات کوهستان سکوت .عشق که نمایان میشود ،زیبایی آشکار میشود که زیبایی محصول تهی گشتن از قضاوتها و افکارها ،سوختن من شیطانی است که ذهن و اندیشه و باورش را مرکز هستی میدانست و حصار قضاوتش با این من، تمام بودنش را آشوبی کرده بود در تقلا و بیقراری.سکوت که میکنم عشق میروید ،عشق که آغاز میشود همه چیز زیباست و زیبایی پدیدار از کران تا بی کران
رضا25/2
هست
در بلندای کوه ایستاده ام و با دستانم گشوده ،جان سپرده ام به نجوای خروشان رودی که مرا از زمان میرباید،ذهن را از خاطره ها تهی میکنم ،زمان که میسوزد ،قفس های اندیشیدن باز میشود از اندیشه.تضادها در آغوش هم به یکتایی میرسند و حقیقت آنگونه که هست ظهور میابد و من آنگونه که هستم میشکوفم نه آنگونه که ارزو میکنم باشم و نه انگونه که تلاش میکنم شکل آن باشم،غنچه گلی در نوازش خورشید میشکوفد انگونه که هست ،زیبایی در شکوفایی اش دشت را سجاده ایی میسازد از ذکر روییده و در تسبیح گشوده.پنجره ها را ویذان میسازم که هر پنجره ایی مرا در قالب دیواری به بند کشانده که هر چیز را از آن دریچه به مشاهئه باشم .دریچه ی عشق یا نفرت.آشوب به پا میکند پنجره باورهایی که در دیوار اندیشه ساختم .تضادها که محو میشود از آسمان دل..خورشد عشق از درون قلبم رویش میکند و هر آنچه هست را انگونه در میابم که هست.تمام هستی زیبا میشود که عطر نفسهایش هستی را به هست کشاند
رضا 25/2
کتاب دل
کتاب دلم را میگشایم تا بیفروزم در آن هوشیاری عمیقی را که در طلب دریافت و شهود است نه در اثبات آنچه میاندیشد ،چشم به خواب میرود و انچه که پیدا بود بواسطه ی بازتابش نور، برایش پنهان میگردد ،ولی دل به خواب نمیرود اگر بیدار گردد و شکوفا شود همچون غنچه گلی از درون.درک مینمایم آنچه فکر مرا به حبس کشیده بود خود افکاری بود که از ذهنم سرچشمه گرفته و مرا در تلاطم باورها و نسبیتها به آشوب میکشاند.رهایی از ذهن یعنی زندانی نسازی از باورها و افکار ،مقصودی نپردازی با آنچه که میدانی و تنها تهی از هر چه اندیشه و باور و تعلق گام برداری در مسیر شهود،سکوت یعنی تهی گشتن از نجواهای درون و هیاهوهای بیرونی که تا قلمرو وجودت را به آشوب کشانده.کتاب دلم را که میگشایم صفحه های سپیدش لبریز میشود از نانوشته خواندن و فهم انچه در فهمیدن نمیاید.رقص در من و من در رقص میشوم
رضا 25/2
موسیقی رود
صدای موسیقی رود در آغوش کوهستان و طراوت هوایی که مملو از عطر خیسی برگها و سبزه هاست،جوینده ام و در مسیر رهایی گام برمیدارم،رها از اسارت افکار و پیشداوریها .تهی از هر اندیشه ایی که اندیشه ها همچون زندانی دریافت مرا محدود میسازد به آنچه که خویشش تصور میکند.جوینده ای گشته ام بی جستجو که جستجوگری که در طلب هدفی است آن مطلوب حجابش میشود در غبار رفتن و به خطا رسیدن.سکوت را میجویم ،نجواهای خود را با خویشتنم به سکوت رساندن و دست نیاز بگشودند یعنی دستان را از هر چه که هست تهی کردن.تهی که میشوم دریافت میکنم،سکوت که میکنم میتوانم بشنوم صدای تو را که مرا به عشق میخوانی ،درونم پیدا میگردد وقتی تهی میشوم ازبیرونی که درونم را به اجبار و افکار در شکل دادن است،موسیقی رود میبرد مرا تا بی زمانی
رضا 25/2
مسیر
مسیر مرا تا تو جنگلها و دریا گرفته اند در اغوش،درعشقبازی شاخه ها مسیری باز میگردد که میرساند عطش ساحل دستانم را به نوازش امواج آشوب گیسوانت ،جاده ای مقدس که سفر میشود مسافر را همچون زائری که به طواف کعبه به پا و دل و جان در گذر است ،جاده ایی که پرواز میشود مرا از سکون تا حیات،مسیر مرا تا تو پیله ایست که در بلوغ اشتیاق بالهای پروازم وسعت آغوش تگاه توست که میبرد مرا از تهی بودن به لبالب گشتن از معنا و نور.تو که چشم میگشایی ،ظرف شیشه ایی قلبم گشوده میشود و نگاهم همه از تو گلباران،تهی میشوم تا تو لبریزم سازی از زندگی
رضا 29/2
جرعه ایی نور
آدمی ظرفی ست در محدودیت حواس به زندان جسم و دربندعقل وبه زنجیر علم گرفتار ،ظرفی که چون آنچه را کسب کند در خویش نگهدارد ،ناگزیرش فساد و تباهی ناشی از سکون است ،علم چون وارد ظرف اندیشه شود به خروجش اندیشیده میشود وتازگی میابد و مال چون به سکون رسد عامل تباهی ست که از امانت به توهم مالکیت رسد و به جای انکه در خدمت مالک باشد مالکی میگردد که احاطه بر آن دارنده ی مال دارد،یعنی ابزاری که به جای کمک کردن به هدف دارنده ی آن،مالکی میشود که دارنده در نقش ابزار میشود،آدمی مجذایی ست در عبور رود داشته ها که داشتن یعنی نثار کردن .و اکنون وقت آن است که با بخشیدن آشنا شویم که هر یک را معنایی و مقامی ست، سخا عبارت است از عطا و بخشش بر مقدار حاجت و برای مصلحتی بخشیده میشود،زیرا اگر بر ان بیفزاید بسا موجب هلاک بخشنده گردد همچنان که در شوری/ 27 فرموده است پس در مقدار و موقعیت آن حکمتی عمیق است و ایثار عبارت است از اعطای انچه که در وقت بدان محتاجی چنانکه فرمود دیگران را بر خویشتن نقدم دار 9 /حشر پس در این مقامی ست که فرد عای رغم نیازش به آن متاع آنرا میبخشد که بخشیدن یعنی تملک داشتن و داشتن یعنی فنا نمودن،انعام اعطای نعمت در باره متاع بخشیده شده است پس منظور دادن نعمتی است که از محسوس به معنا رسیده و از اهر به پنهان مانند نعمت فهم نعمت ادراک نعمت ایمان و هدیه اعطایی برای جلب محبت است چون از محبت میباشد پس گیرنده ی آن در واقع با قبولش آن محبت را عطا مینماید و صدقه اعطایی از روی شدت و قهر و ابا داشتن یعنی دادن متاعی به سبب دفع بلایی،کرم عبارت است از اعطای پس از درخواست و جود عبارت است از عطای قبل از درخواست مال از ان جهت مال نامیده میشود که نفوس بدان تمایل پیدا میکنند و تمایل انها به سبب آن است که خداوند برآورده شدن نیازها را در کنار آنها قرار داد ه است ،دقت میکنیم که آنها برای رفع نیاز داده شده اند نه آنکه آدمی را مالک و حاکم باشند و انسان بر نیاز و حاجت سرشته شده است ،مال بر دو نوع است محسوسات ومعقولات مانند علم که هر دوبواسطه زکات فزونی یابد و انفاق یعنی عطا و از نفق است که از نافقا میاید و آن دو وجه دارد یکی به خلق یکی به خالق.
رضا 29/2
زندگی را
رضا۲/۲۹
چشمهایت
رضا ۲/۲۸
جمعه
غروب های جمعه پنجره دل را میگشایم رو به شکوه اقیانوس بی انتهایی که تمام هستی را همچون رویش درختی که لباس شکوفه های رنگ تا رنگ را پوشیده در آغوش گرفته ،دل که میگشایم دلتنگی های لطیف و دلنشینی در کوچه های شهر ضربان قلبم جاری میشود ظرف محدود اندیشه ام را با زلال نیایش لبریز میکنم ،اندیشه ام آسمان اندیشه های نامحدود را میفهمد و کلمه ها گم میشوند برای بیان این فهم ،درمیابم همه چیز در تقلای کامل شدن در رقص تسبیح و با نوای ذکر به سوی مبدایی روان است که مقصد آمدن بودن همچون دایره ایی که میچرخاند نقطه بودن مرا از ابتدای چشم گشودن تا در شکوه رخسار تو دل گشودن ،رو به قبله ی دلداگی مینشینم در سکوت میخوانم خدایا تویی که نه شبیه دارد نه متضاد دارد و این منم که در جهلم با در خود ماندنم ،جهل ندانستن و جهل انبار کردن و راکد کردن دانش و مرا طلب جهل غرق گشتن در علم خداوند است که جهل در تو فنا گشتن برتر از علمی ست که جهل را همچون شبی به نور دانش میشکافد از هم که بفهمد که میفهمم.غروب های جمعه در میابم که خداوند همنشین کسی هست که به ذکر با اوست.من ذکر تورا میخوانم و مرا با ذکری که بر لبانم جاری ست به شکوه در یادت بودن بخوان، که با یاد تو و روییدن محبت تو در دل ،جان به ذکر آمده و با ذکر به یاد تو در رقص گشته ام.عشق قلب مرا قایقی ساخت که به رود ذکر تو جاری شد از مکان پر گشودن تا بی مکانی رسیدن
رضا 2/31
عشق عظیم
نت های موسیقی آب در نوازش صخره ها ،ساز آرامش را کوک میکرد و در دستان زلالش شن های ریز به رقص میشدند ،آسمان چنان لطیف شده بود که عطر نوازش بارانش را میشد از هوا حس کرد،گلهایی به زیبایی لبخند خدا پای وسعت دشت میرویید ،در سجاده ی صخره ،باغچه ی دل رو به قبله ایی که در آغوش گرفته بود کانون دلدادگی را گشوده گشت .گلبانگ ذکرهای باران پیوند میداد عطش بوسه های دل را به لبان نور،آسمان میبارید ،رود میخروشید و نغمه ی موزون فلوتی زمان را میسوخت در آتش روییده در دل،کوهستان همچون روح لطیف، لبخند کودکی در خواب نازک میشد.با رود و باران وصخره و موسیقی به یکتایی رسیدم ،خویش را دریافتم در نوای سحر انگیز سازی که تو بر دست گرفته و رو به دریا مینوازی،از خیال تو میروییدم و در سفری اعجاز انگیز از سیاهی تا نور و از نور تا نور راه میسپردم میشد فاصله لطافت دانایی را فهمید میشد حجاب بین انوار سپید را لمس کرد میشد خدا را بوسید،خویشرا یافتم در جوشش کف آلود رودی که با صخره ها قصه ی نوازش میخواند،خویش را یافتم در دانه های تسبیح باران که آسمان را به ذکر رعد و برق میخواند،و سکوت چه زیبا بود ..سکوتی که در یکتایی با رود با باران با صخره با نوای فلوت با خویشتن.تولد میافت و سکوت بی صدا بودن نبود در قله ی موسیقی ایستادند و رقصیدن در سکون.من شب را در روز سوزاندم و روز را در شب پنهان نمودن به عشقبازی براران و آتش رسیدم و در وزش بادی که خاکستر تضادها را میبرد با خود تا مرداب زمان دریافتم عشقی عظیم را که از من میجوشد و من را یافتم که از عشق میروید
رضا 31/2
خود شناسی
آسمان با ابر گام هایش به مهمانی زمین میامد و نوازش های باران برغوغای خاک مینشست ،دلم مست عطر نفسهای تو گشت و با تو نجوا کنان گفتم :چگونه میتوانی که به جز آیینه را نگاه باشی تو که در آیینه زیبایی مطلق را ..نگاهی؟ لبخند زیبایت جنگل را به رویش جوانه ها خواند و با دلم میگفت مگر کیستم من.با خودم اندیشیدم هیچگاه نمیدانم تو کیستی ولی مهم این است که میدانم تو در درون و وجودم چیستی...خدا را هیچ عقلی نتوانت شناخت و هیچ دلی نتواند که ادراک نمود که او بی نهایت است و ما در محدودیت که او در مطلقیت است و ما در تعلق به نسبیت،و مهم این است که از آن بی نهایت چه نهایتی در ظرف وجود تو پیدا میشود به فهمت از خویشتنت و چنین است که زیبایی لیلا مهم نیست که زیبایی خود نسبیتی در موازات با دیگر پدیده هاست مهم آن است که تمام قلب مجنون را همچون دریاچه ایی زلال ،آسمان رخسار لیلا گرفته در آغوش و در او تنها به یکتایی رسیده شکن گیسو و ناز دو نگاهی که از دریچه ی چشمانش میتوان پر گشود به بی انتها
رضا 2/30
پلک های خواب
دیشب به سیاهی گیسوانت گم گشتم،با رویاهای سپید برق نگاهت میرقصیدم و در بوسه های مستانه همچون ستیع موج از دریای خواب به آسمان خیال راه میگشودم ،شب سیاه گیسوانت میبرد دل مرا از کوچه های عطر یاس های وحشی از درخشش نور مهتاب در عبور رودهای زلال ،از پلک های بسته ی غنچه ها و تولد جوانه های سبز در آغوش شاخه ها تا آنجا که کلمه ها را راه نبود هر اشتیاقی در دلم به کمال رسید و هر جویندگی به کمال ،در تو نگریستم و در چشمان زیبای ات خویشتن را یافتم که در تو آغاز گشته و در رسیدن به تو در تقلای رقص و شور و نیاز است .دیشب تا سحر ساز تار تار شب گیسوانت نوازشگر ساز سینه ام گشت
رضا 2/30
س ک و ت
دشت را رویش هزار رنگ گلها و غنچه ها همچون فرشی زیبا آراسته و لغزش رودی زلال پای وسعت بی انتهای این دلنوازی،صخره های دل را نوازشگر است و صیقل ساز تا آیینه ایی گردد که درآن پیدا میشود آنی که هستی،میلغزم پای سکوت ،سکوتی با نوازش نسیم و رقص علفزارها،در میابم سکوت بیصدا بودن رود و باد و نوای رقص علفزار با نسیم نیست که سکوت در درون بیصدا گشتن است و همهمه های ذهن را به خاموشی گراییدن که روشن سازد آتشی از عشق در پهنه ی سکوت،سکوت معنایش بی تحرکی و سکون نیست که رقصی ست با رقص هستی در فهمی بدیع و درکی فزون،سکوت یعنی دشت دل را آماده ی دریافت نمودن و باران طلب را بر آن باریدن و شعله عشق جویندگی را در آن نشاندن،سکوت همانا تهی گشتن از پریشانی است که هز مکانی را که باشی معنا میدهد و هر همهمه ی تهی را از شنوایی دل و جان حذف میسازد تا تنها تو باشی که بذر دانایی را در درونت میرویاند ،و تو ناظر و منظور و نظاره ایی
رضا2/30
کمال
آدمی در عشقبازی خاک و افلاک معانی را پذیرا گشت و بیانی شد در عالم محسوس ،و خاک پاک کننده و به تیمم ابتدایی ست در سرودن ترانه ی نیایش در نماز و در خواب رقص یک موج دررویای دریا میخواند خالق نور که آفرینش همه از آب است و آب شستن غبار از ایینه ی دل به قصد هماغوشی با نور در ترانه ی رویش ،در نماز.هر موجودی به کمال در رقص است و در عبور این مسیر از تضاد به هماهنگی و از گسستگی به پیوستگی درمیابد که تنها غبار را با ذاتش میتوان تصفیه نمود،در بیرون با خاک و آب میتوان پاک گشت و در درون با اندیشه و فهم و یافتن، که آدمی بر معنا افروخته و با خاک و آب بر زمین دوخته شد، در کمال نقض نیست و ذرات را میل کمال است در طلا گشتن که طلا کمال معادن است آدمی را کمال رودی ست از معنا که به ناپیدای دریا رسید
رضا 30/2
رقص هستی
زمین میچرخد و رقص منظومه ها در گردش کهکشان هایی که در حرکتی دایره وار از نقطه ی پیدایش تا قرار عاشقی در چرخش و رویشند ،حیات در حرکت و حرکت در تغییر معنا میشود ،و تمام نماد این چرخش ها و رقصها ،بیان معنایی عمیقتر است که تو در باور و افکار و اندیشه و اگاهی ات به حرکت باید باشی اگر زندگی را زنده ایی،تغییر بیرونی در ناگزیر عبور رود زمان بوجود میاید و حرکت درونی محص.ل حیات یا مرگ تو در خویشتن است .نور و سیاهی دو معنایی که نماد چرخش و تحرک زمین است ،یک نقطه سیاه در دل سپیدی ونقطه سپیدی در سیاهی ست و تغییر حرکت این دو در آغوش هم است که چون یکی به کمال رسید در دلش آن بذر متضادش رشد کرده تا در غروب آن آفتاب جامه بگستراند شب اندیشه و پنهان و چون شب در اوج سیاهی به کمال رسید،قطره نوری خورشید گشته و طلوع نماید تا آشکار شود در چشم هر آنچه در خیال و رویا بود
رضا 30/2
افرینش نور
ساقه ها
حکایت عجیبی ست
بی صدا شعر را سرودن
و در غزلهای نگاه تو دیدن
میدانی ..
اعجاز رود نگاهت
قلب مسی مرا به کمال معادن برد
طلا گشتم
و تمام ظرفیت های مرا آشوب گیسوانت
کامل کرد
اکنون تنهایی مرا
سطوح انرزی ست که میل ترکیب ندارد
که ترکیب همانا تلاشی برای دریافت است
و دریافت
تهی بودنی برای پر گشتن
من از تو لبریزم
سایه بانی گشته رویش خیال نگاهت
در گذر کودکان شعر من
به بلوغ میرسد این کلمه ها وقتی تو
مقصد این لرزش حروفی
و چه زیبا میشوند رنگهایی که در این سپیدی دلداگی
میروید از ساقه های انتظار
رضا 4/3
سوختن تنهایی
مسافر میشود قاصدک دلم
موسیقی باد میرقصاند و جدا میسازد مرا
ساقه ها در گذر لحظه ها
میخشکند
سفر را با نت های باد در رقصم
خستگی پایکوبی های
چرخش سفر را..
میشوید رود نگاهت
تا طراوت وتازگی
جنگل سر سبزدستانت را میگشاید
قنوت دستانم
تا نوازش گیسوانت
آنجا که آشوبهای بیقراری شبانه را
میتواند به عطر نفسهایت
خواب کرد در رویای رقص،هماغوشی
در انبوه سایه ی آشوب گیسوانت
موسیقی صدای تو همچون نوری میبرد دل را
تا غسل در دریاچه ی مهربانی
آنجا که مهتاب هر شب
دلتنگی هایش را میسپارد به آب
و در آن دریاچه در میابم تو را
با ساز شعاع های نور مینوازی
موسیقی عروج را از جسم تا روح
از فنا تا جاودانگی
تو که چشم میگشایی
دشت های فاصله میسوزد
حجم آغوش های تهی لبریز میشود
از غنچه های نور
و در من تنهایی میسوزد
رضا 3/4
بی فاصله
شب میخزد در کوچه های شهر اندیشه،هیاهوهای باد در گذر لحظه ها به خواب میرود،زمان گم میشود پای آوای نیایش،از درون ذکرهای نشسته در بوسه های لب،چشمه ایی میجوشد که درقطره های آن هر کلمه ایی غرق و هر معنایی به بیان میشود عیان،دریای نور، موج گیسوان شهود را به ساحل قلب جوینده فرستاده است،در آغوش سجاده همچون قاصدکی از شاخه ها جدا گشته و در ورای چشم ها جاری میشوم.نمازم ،همه قطره هایی ست که از چشم به شعف ،ادراک نزدیکی میچکد بر تسبیح ساخته شده از ستاره هایی که در ریسمان راه شیری کهکشان ها رابه مرکز نور رهسپار است،در میابم تمام بی انتهای این عالم گسترده، ریشه در چشمه ایی دارد که از تقلای قلب من برای درک آغاز آفرینش در شکل گرفتن معانی شروع و زمان، تنها اخگریست که از این آتش نور و گرما به صحنه ی ظهور در فناست و من در جاودانی تهی بودن از من ،چشمه ایی گشته ام که شب را به نور و روز را به فهم شب میزند پیوند ،اینجا همه چیز نزدیکتر است حتی رویایی که همچون باد در خواب گذر میکند،فاصله بی معنا میشود همه چیز همینجاست،پای قلبی که سجاده گشته ،سکوتی که آوای نیایش است و نمازی که بودن را معناست.شب مرا به ژرفای روز میکشاند و طلوع خورشید رویاهای جای مانده از شب را در نوازش نور میرویاند از دستان وضو گرفته به زلال چشمه ی نور
رضا 3/4
تو از
تو از عمق ضربان قلب من میایی و همچون رودی پیوند میدهی رگهای احساس مرا به اقیانوس نوری که سجاده ها را مینشاند رو به خورشید،تو از ژرفای خیال به نرمی رویا پا میگذاری به خلوت کوچه های دل من. و دل، تمام بودن تو را گم میشود همچون قطره ایی در اشتیاق دریا به تو که میاندیشم تمام اندیشه هایم جزیره ایی میشود که دریای مهربانی نگاهت گرفته در پناه عشق ،تو از کلمه های پنهان شده در سکوت میایی تا ترانه های باران را نجوای سکوت پر کند از عشق بازی شقایق ها و رقص قاصدکهایی که از بلندای کوه جاودانگی دل را میبرد تا آستان ققنوس زندگی ..تو از من مرا به من میشناسانی و در حلقه ی گیسویت خویم را میکشم در آغوش
رضا3/2
زیبا ساز
تو زیبا ساز هر منظره ایی
میشود از قاب چشمان تو
پای هر شب ،هزاران ستاره کاشت
مهتاب را به مهمانی خواب
خواب را به رویاهای یکباره باخت
در دستان من
رویش واژه های انگشتانت
شعر را میکند جاری
دیوانی میشود از غزلهای بی انتها
دلتنگی دستانم
و میروید رویای انگشتان
در این خواب دلتنگی
دشت سینه ی مرا با نوازش گیسوانت
به سرزمین رویاها خواهی برد؟
من از این چشم گشودن های بی نگاه
من از این نگاه های تهی
من از بی تو نفس کشیدنها خسته ام
مرا سوار بر موج نگاهت
به سرزمین عاشقی خواهی برد
وعده دیدار کوچه ایست که در آن
عطر عاشقی میروید از شاخه ها
و در سکوت کوچه پس کوچه هایش
میتوان رقصید
مهربانی را چید
از پنجره هایی که پشت حریر پرده هایش
نگاهی آشنا زندگی را
میبخشد به دلهره ی نبض کوچه ها
تو ای زیبا ساز قاب این نگاه
بیا و مرا از بن بست کوچه های انتظار
ببر تا شهر یاسهای وحشی
آنجا که کوچه هایش ساحل دریاست
و دریایش
اشتیاق امواجی که همچون گیسوان تو
با سینه ی انتظارم قصه ها میخواند تا سحر
رضا 3/2
فلسفه
پل اندیشه از فراز عبور رود آفرینش میگذرد ،هستی همچون قطره هایی در این رودخانه ی شکوهمند به رقص و ترانه سرایی ست.سکون، توهمی در نگاه اندیشه است که از اندیشیدن باز میماند و حرکت و نگریستن به رقص کائنات را از دست میدهد،گویی با حیات سلولی در گورستان به خاک سپرده شده است.چشم که میگشایی در کنار رودخانه ی عظیمی خویش را میابی و اندیشیدنت که تولد میابد پلی نمایان میگردد که میتوانی ازروی زمان عبور کنی، از رقص هستی لذت ببری و هوشیارانه به ادراک این چرخش شکوهمند ،ناظر باشی.بی اندیشیدن اما در رودخانه همراه با قطره ها جاری میشوی، در حرکتی نباتی از نقطه ایی به مکان دیگر در پوسیدن و بی پارو ،قایق زندگی را به جریان رود سپردن ،حتی بی اندیشیه ی کجایی و کیستی و چیستی..از ورای پل که عبور میکنی،میتوانی خستگیها را در نوازش قطره ها بشویی و با موسیقی زیبای این رود برقصی در فرازی که محکوم زمان نیستی و نه حاکم.تنها ناظری هستی که از چرخش و رقص این آفرینش ،غرق شور میشوی.دلشوره های بیهوده ازارت نمیدهد ،توهم مالکیت به زندانت نمیکشد،بغض و تنفر، باغ دلت را به تموز داغ تابستان پیوند نمیزند.مشکل از آنجا آغاز گشت که توهم من بودن را پیوند زدیم به ذرات دانایی ،مالک بودن،خانه دار گشتن،مشهور بودن،شغل داشتن و تمام این توهمات ما را دچار فریبی ساخت که در خلوت با خود بودن با واقعیتی روبرو گردیم که تمام این من ها،در فناست پس من در فنایم.شاید اشتباه از آنجا آغاز گشت که به دنبال بیان و تعریف از خودمان ،باورهایمان و دنیایمان نمودیم و تعاریف ما را در قالبی محبوس نمودند .رودخانه در گذر است و من در فراز پلی از جنس نور به شکوفایی غنچه هایی خیره گشته ام که از ناپبدا تا پیدا کشیده شاخه هایش را تا نیستی و هستی را در انطباق شب بر روز پیوند بزند به جاودانگی.دستانم را گشوده و رو به بی سویی این گذر در سکوت غرق میشوم که کلمه ها بیانی در معنا و معنایی در محدودیت و زندان من است .کلمه ها در خروش رود گم میشوند و من در سکوت هستی را هست گشته ام .سکوت سکوت ..موسیقی لطیفی میبرد دلم را تا بیداری یک شعر عاشقانه
رضا 3/6
مهمانی
به مهمانی خاک آمده ایم ،از آنجا که عشق با بوسه ایی از رحمانیت بر خاک آغاز گشت،موسیقی روح در بین عناصر چرخید و حیات از باران و چشمه روییدن گرفت و آدمی را معنایی ،موجودیت داد که به آن جان یابد و تمایز خلقت بی نظیرش،یه مهمانی خاک آمده ایم و خانه من و تو در ورای ابرها و چشمهاست و اینجا به رقص شکرگزاری دست گشوده با موسیقی روح به رقص گشته ایم تا بودن را هست باشیم.من در چشمان تو متولد میشوم تا عشق ازلی را به ابدیت پیوند بزنم ،پر میگشاید کلمه های احساس تا از چشم تو وام بستاند بالهای شعری عاشقانه را، لطافت است رنگ دستانت بر خاطره ی دستان من ، پروانه ی نگاهت با نوازش حریر بالهایش بذردشت دل مرا میرویاند ، با مهربانی نگاه و شکوفایم میکند به موسیقی عشق نت های نفسهایی که عطر آرامش دارد.من در عطر نفسهایت عشق میشوم
رضا 3/5
همسفر با نور
همسفر با نور میشوم در شبی که آسمان رازهای سفررا همچون هاله ی مهتاب به شوق جویندگی میافشاند در رودی که از چشمه های نهفته در دل خاک ،جاری میبشود تا سجاده ی دشت تشنه .سفر حرکتی نیست در فاصله دو نقطه که مکانهای جغرافیایی را اندازه ایست ،سفر پر گشودن است از پیله ی اندیشه ایی به اندیشه ی دیگر،بال گشودن از لایه ها و حجاب های تو در تو ،و هر لحظه مست شرابی کهنه ادراک تازه ایی را نوشیدن،همه چیز میتواند نسبیتی باشد .گاه خوابیدن بیدار بودنی به مراتب فراتر از بیداریست همچون خواب اصحاب کهف که در خواب چشم به بیداری دل و هوشیاری عقل بودند در بزم عشقبازی و شور،گاه با چشمان باز و حرکت کالبد در خواب فراموشی و سکون اندیشدنی مرده تر از مرده.همه چیز در نسبیت است وقتی ملاک تویی ،باورهایت ،اندیشه هایت .وقتی از خود به در میایی برای رسیدن به خویشتنی که همه رود نور است از چشمه ی راز آفرینش ،به حقیقتی متمایل میگردی که در تنازع روز و شب ،وحدت توحید را به رقصی .و در زلال چشمه ی آگاهی اویی که در کلمه تجلی یافته به بیان معنایی عمیق که همه از عشق و شوریدگی و مستی ست.آنگاه در میابی زمان تنها مخلوق ذهنی است که همچون تارهای عنکوبت ادمی را به اسارت زاده خویش میافکند .از زمان که بگذری همسفری با نور تا آنور پرچین تناقص.آنجا که درختانش همه ریشه در ذکر و رو به تسبیح دارند
رضا 3/9
رکوع رود
آرامش کوهستان دستانش را گشوده بود و درتپش های قلب مهربانش رودخانه ایی موسیقی آب را به عطش جان هدیه میکرد.شکوه نقاشی رنگها و روییدن گلهایی که لطافت را با زیبایی پیوند داده وبستر چشمان را پیوند میزد به سرزمین رویاها.دستان نرم نسیم برگها را همچون تارهای سازی روح نواز مینواخت،و نوایی در درونم جوشیدن گرفت.غنچه ایی در دستان دشت از درون میشکفت و شکوه بی نظیر درونش را آشکار میساخت،رود از رویش چشمه به نوازش صخره ها دل میسپرد،طبیعت زنده بود در تولد یافتنش در خویشتن و دریافتم که غنچه را دستان بازیگوشی اگر باز سازد ،غنچه را زوال و فناست در پیش.علم با تمام قوانین و محاسباتی که ساخته ی فهم ما از جهان بیرون است همچون دستان بازیگوشی تلاش بر گشودن اندیشه ما دارد حال انکه اندیشه را اندیشیدن باید و گشودن را از جوشیدن در دل نه به علمی که در زوال است و هنوز بطلانش ثابت نشده و تنها پندار ما از جهان بیرون است.گشودن آدمی به شهود و کشف درون است که دانش درونت را شکوفا میسازد تا عطر آفرینش ازشکفتن تو جهانی را خالق باشد همه صلح و عشق و مهربانی.کوهستان در آغوش زمین روییده بود و نوای دلانگیز رودخانه ایی که روح را صیقل میداد و من نونازشگر نرمی گلبرگهایی ه گرمای خورشید را در بازتابش هزاران رنگ به مناظری تبدیل میکردند که در آن میشد عطر نماز را فهمید و تسبیح و ذکر رود خانه ایی که در سجاده ی شن ها و صخره ها در رکوع و سجود بود
رضا 3/8
شوق نگاه
شوق نگاه تو چشمانم را زلال میکند و من در سفر به اعماق درونم خویشتن را میابم که در لایه های قلب تو همچون بذری پنهان گشته بود تا در فهم آگاهی موسیقی ضربان قلبت،آگاهی را بیابد؛دریچه ی نگاه تو که بر آیینه افتاد،درخشش زیبای شعاع نگاهت تا عمق مهربانی قلبت را سرشار از اشتیاقی وافر ساخت ،بذر اندیشه ها فرو ریخت و جوانه ی نیایش دستان من به آستان حرم دستان تو زائر گشت،پیدا گشتم در قلبت به شوق چشمانی که دریچه ایی را میگشود که میتوان از آنجا آسمان را با ابرهای باران زا نقاشی کرد و پای هر درخت چشمه ایی کاشت که زندگی را میلغزاند در باور روییدن.من در تو پیدا گشتم وقتی در پیچش گیسوی تو پنهان بودم
رضا3/8
خانه ی من
میروم در امتداد دلدادگی،به جستجوی خانه ایی که در آن ابدیت جاریست،سراغ آغوش تو را از رقص پروانه ها میگیرم،بی شک آنجا آغوش توست،و درآن شکوه رقص نقش ها و بالها میتوان موسیقی چشمانت را نوشت پای رویش شوری که در نوازش یاد و شالیزار گیسوانت غوغا را آغاز میکند،میوزد جوشش چویندگی دل در هوای یافتن خانه ایی که در آن میشود تعلق را فهمید،زمین را میجوید رود چشمانم و خسته در خواب میرود تا نگاه دل گشوده گردد به نجوایی که آفرینش را به مرکز عشق میسرایید،درمیابم خانه ایی را از زلال بی رنگ ظهور آب که از چشمه ی مهربانی میجوشد و در مرز آسمان و زمین ،ابرها را سر پناهست.خانه ایی که از دل دریای گسترده در زمین روییده و از گرمای آسمان چنان سرمست میشود که باران را از عمق خیالش به خلق جنگلی خفته در خواب زمین میفرستد،مانده ام در خانه ایی معلق بین آسمان و زمین و هستی میرود به چرخشی عظیم و من مانده در جاودانگی خانه ایی که هستی را به هوشیاری نگاه دل ..ناظر است
رضا 3/8
پنجره ها
رو به کوههای سربرافراشته در غروب خورشید ایستاده ام،قلم موی عشق بر بوم آبی آسمان طیف های جنون و دلدادگی را رنگ آمیزی میکند،دستانم قنوتی است ، رو به این تصاویر تولد یافته در دلتنگی آسمان و نوایی در خلوت دلم نجوا کنان میخواند هیچ کسی به جای تو نخواهد مرد ،پس به جای کسی زندگی مکن،پنجره های خانه ی خیال را میگشایم پرنده های شعر در هوای آفرینش پر میگشایند،سنجاقک های رقصان بر برکه ی آرام نگاهت مینشینند ،زمین بستری میشود و آغوشت آسمانی که مرا در همسفری بوسه های باران به خواب خاک میفرستد و با رویش دانه ها به نیایش آسمان و در گرمای خورشید مهر به نبض ساز زندگی میرساند،تو در بیان نمیگنجی و در خیال من هر لحظه به نگاه و به نوایی میزنی چنگ بر این ساز دلی که عشق را در شوریدگی دریافت،کوههای سربرافراشته و غروب خورشید رو به نگاه من ایستاده و خیال من همچون شاپرکی از پنجره باز اطاقت به آرامی بال زنان مینشیند بر حلقه های گیسوانی که عطر مهربانی دارد و هوای آرامش
رضا3/8
موج خیال
از لا به لای کوچه های مانده در گذرزمان عبور میکنم ،دل که میگشایم تصاویرپنهان و معانی آشکار میشوند،بی انتهای دشتی نمایان میشود که نگاه تو برده به مستی سرسبزی و در دوردست رودیست که مینوازد به لغزشش پای عبوردر آغوش دشت،جنگلها و شالیزارها و موسیقی لطیفی که دل را مینشاند درست در آغوش آرامش،و در هوای نفسهایت نزدیکی شگفتی ست که تارهای بودنم را به پودهای عروجت چنان عجین میسازد که یکتایی را میتوان فهمید،سوختن روز را در شب و شب را به روز. در سرسبزی دشت خیال تپه های ست که ابرها را میرساند تا عطش جنگلهای سربرافراشته در آگاهی زمین ،ودرآنجا خانه میسازد خیالم از رویای با تو بودن .از کوچه ها که عبور میکنم درمیابم منطق در عاشقی گم میشود و خیال میروید در خاک ساحل دلدادگی وقتی موج های گیسوانت مینوازد شانه های دلتنگی را
رضا3/8
موجودیت
رضا۳/
کوهستان
من از خش خش برگهای پاییزی در کوچه های ذهنم میگریزم و پناه میبرم به آغوش موسیقی رودی که در مسیر صخره ها ،ترانه سرای غزلهای عاشقانه ست ؛کوهستان مرا میخواند به نوازش سکوتی که میتوان در آن ابزار حواس را به خدمت هماغوشی عقل و دل درآورد و در رقص شکوهمند دل به اوج عقلانیت رسید تا عشق در آگاهی وجود طلوع نماید.زلال رودخانه ی خروشان آیینه ایست که نوازش گیسوان ،شاخه های کهنه درخت روییده در آب را به آسمان هدیه میکند.در پیچ و خم کوچه های نگاه تو همچون رودی جاری میگردد سکوت نگاهم و دستانم در نوازش گیسوانت خیس قطره های نوریست که خورشید را به مهمانی نگاه میخواند من از هیاهوهای تهی این شهر گم گشته در آشوب هم همه های بی مفهوم به آغوش سکوت کوهستان میلغزم و در آن جا مبهوت رویش گلی در دستان صخره ها ،خدا را میبنم که لطافتش در صخره ها هم مهربانی را به ظهور میخواند.
رضا 3/11
رقص معنا
پنجره را میگشایم و در میابم که تمام هستی از نیستی ،سجاده روییده .درمیابم زندگی تنها نمازی ست که از باران ذکر به جهت زلالیت دل و نورانیت عقل آغاز و در رقص رکوع و رویش سجود به آفریدن تسبیح و سبحان را، بودن امتداد میابد تا گذر از نسبیتها و در مطلق با معنا آمیختن.در لمس دستان تو وضو میگیرم و از فراز گلدسته های قلبم موسیقی اذان تا ماورا جاری میشود و من در شور رقصی عظیم به نماز میشوم تا دریابم که حق در بی نسبیتی در قراری جاودان بر کرسی نیستی و هستی ،نگاهش جاری و دستان توانمندش از دانایی مطلق معنا را به اندیشه میفرستدوحق در بی تغییری ست پس نه در آب شور است نه در آب شیرین که این دو را صورتی است و هر صورت راهی برای یافتن معنا.اندیشیدن از صورت به معنا رفتن است از نسبیت دو تایی به مطلق بودن معنا رسیدن .اندیشه خود از معنا سرچشمه میابد و از مخزن غیب به هویدایی میرسد تا از صورت به معنا راهی جوید که حواس در حس بودن خود و تهی بودن از معنا بی فایده و ثمر است .اندیشه راه به مطلق بودن است و در نسبیتهای حواس و دو تایی نماندن که معنا ثابت است و شکلها و صورتها در تغییر و هر صورت به نمایش شکل خاصی از معنا تولد یافته از نیستی که جلوه نماید هستی جاودان معنا را .پنجره را که میگشایم از نسبیت پنجره ها و خانه ها به رودی میرسم که از نماز میاید .ریشه هایم در مطلق بودن نور ریشه دوانده و حواسم در اب شیرین و شور به نقاشی شکلهایی ست که در رقص تغییر ،زندگی را جاری اند.
رضا 3/15
بوسه میشود
نوای موسیقی اذان از مرکز شکفتن گل سپیدی در دامنه ی کوه، بالهایش را گشود و با بوسه بر ذرات خاک و سنگ و قطره قطره لعزش رود در عشقبازی با ریشه ها ،طراوت زندگی را همچون روحی جاری کرده در بیداری طبیعت .بوسه های خورشید داغی عشق را در گامهای نور میافشاند،هر ذره را که مسافر میشود خیال اندیشه های جوینده،درمیابد رقص شکوهمندی را از فنا و بقا،سوختنی برای روییدن و روییدنی برای سوختن ،از گذرگاه تکرار و عادت که عبور میکنی ،چشمهایت گشوده میشود به رقصی شکوهمند که تمام هستی را بر نت های موسیقی عشق به شور افکنده و قاب نگاهت صحنه ایی میشود از پرواز پروانه های آفرینش از پیله های زمان و سوختن بالهای پرواز در هماغوشی با نور،سکونی نیست ،تکراری نیست و سکوت یعنی روییدن اندیشه از غنچه ی درون به فهم بیرونی که از درون اغاز و تا قنوت دستان امتداد دارد،دستانم که رو به آسمان گشوده میشود خاطره ی نوازش انحنای گیسوان تو بال گشوده تا قلب خورشید روییده در قلبم سفر را پرواز میشود.صخره ها به رقص میشوند وقتی در سکوت درونم پای همهمه ی لطیف رود تو را میخوانم که دستانت در دستان گشوده ام متولد میگردد .نوای موسیقی اذان مینشاندم پای سجاده ی آغوشت و سکوت..بوسه میشود
رضا 3/14
سکوت میکنم
سکوت میکنم..
سکوت کن
نگذار شکوه آرامش آغوشت را
زندان محدود کلمه ها ببرد در بازی کودکانه ی حروف
نقاشی هم در خواب قلم موها و رنگها
جا میماند
از نقش رقص پیچش گیسوی تو
در نسیمی که از موسیقی رود
جان میابد
سکوت میکنم
سوار بر قایق خیال هر شب
به دریای رویاها
میزنم پارو
تا سحرگاهی که عطر نفسهایت
پنجره ی خواب را میگشاید
خوابهایم همه از عطر نفسهای تو
مست شکوفایی رویاهای زیباست
سکوت کن
بگذار در سکوت حضور نگاهت
زیبایی های پنهان همچون گشودن غنچه ها
در نوازش نور
در چشمان انتظار من
آشکار شده و نگاه گردند
زیبایی را میتوان دید
وقتی دستان تو در دستانم لطافت را مینشاند
پای هر نفس
زیبایی ها پنهان گشته اند پای سایه ها
گامهایت همه چشمه ی نور
پیدا که میشوی،پیدا میشوم
سکوت میکنم
سکوت کن
لبانم مست بوسه ؛ذکر میخواند هر شب
تا سحر
رضا 3/14
عطر نماز
از پنجره ی خانه ی کالبدم پر میگشایم و در اکنون جاری میشوم،همه چیز در هیچی حضور میابد و در نزدیکی بودن من، سجاده ای گشوده است در هماغوشی آبشاری که از ورای آسمانها جاریست تا درست مقام اقامت دل،آنجا که چشمه ایی میجوشد از ژرفای درون.پیچش گیسوان آبشار و رویش ذکرهای چشمه در هم میامیزد . تولد میابد آشوب و بیقراری در مرز دو محیط که یکی از آنور چشمها و دیگری از درون نگاه روییده هر دو از نور .ساعتی نیست ،کوچه ها گم گشته اند ،سجاده ایی بر بال پروانه ها پرواز میشود که مرا میبرد از هضم اندیشه ایی تا توسل به اندیشه ی دیگر ،هوا پر است از باور صلح،لمس آرامش،شکوه عشق.همه چیز در رقصی شکوهمند است از درون من در تقلای ظهور به بیرون و از بیرون در اشتیاقی سترگ به یکتایی با درون،بیرون آیینه میشود و من در آیینه پیدا گر چه در تقارن اما،او مرا میشناساند و من او را .من که او میشوم ،همه چیز شعر میشود،پنجره ی کالبد من درست روبروی چشمان تو گشوده میشود ،موسیقی حرکت لبانت ذکری ست که از گلدسته های آگاهی مرا پرواز میشود تا خروج از این ناگزیر پوسیدگی در حصار گذر آب و باد.محراب آغوشت مرا از پنجره میکشاند به اشتیاق سفر در سکونی که هستی همچون زائری به سوی من است و در این سکون بی زمانی ،اوج سفر را میتوان لمس نمود در ادراکی که هر لحظه به مقامی مقیم میشود.بال که میگشایم پروازم همه عطر نماز میدهد.
رضا 3/14
رنگ امیزی رویا
شب میلغزد از لای پنجره ی نیمه بازی که به هوای عطر نفسهای تو،رو به کوچه ی عبور رود نگاهت گشوده است دستان نیازش را،در چرخشی همچون هستی رقصان ،که به سوی قرار آغوش آفریدگار نور بیقرار است و من در نوازش گیسوانت به رقص در کوی کعبه ی چشمان که در آن میتوان تولد یافت در جهانی تازه و نو.تو از مرز چشمان عبور میکنی و تمام رویاهای سپید و سیاه خواب آفرینش را رنگ آمیزی میکنی از دنیای خیال .سکوت لبانم بر لبانت میکشاندم تا بوسه ورای تفکر که فکر محدود نمودن آن نامحدودی است که از اندیشه ات عبور میکند ،عبور نه به معنای رفتن که به مفهوم گم گشتگی در هیاهوی ذهنی که دریاچه ی دل را به آشوب میکشاند تا رقص سنجاقک ها را لرزش آب گم کند در هیاهوی موج.در ورای مرز تفکر به بوسه شهود لبانت میلغزم در سکوت و از نگاه ،رویای جان گرفته از چشمه ی خیال میرویم در لطافت دستانت که پای رود ،آب مینوازد به غبار نشسته بر رخسار مهر
رضا 3/13
عشق و افرینش
رضا۳/۱۲
هستی و مستی
رضا۳/۱۲
سجاده
رضا ۳/۱۲