رقصی از نور تا نور

ساخت وبلاگ

دست بر محراب آغوشت ،سر در آشوب گیسوانت پنهان ،به بوسه های سجاده ی لبانت چه سرمستم،نجوای تکرار نام تو، بی نکراری تولد من است از شاخه های نیایش.برگ میشوم و در سوی تو رقص کنان با باد ، لغزان به رود تا گم گشتگی و شیدایی ،در زیبایی گلستان ذکر و تسبیح تهی میشوم از عقل و به عقل در سرمستی ،به هوشیاری میرسم، وقتی، لبخند زیبای تو مرا از خواب چشمانم ،در رویای نگاه تو میرباید.چنان در خیال تو جاری گشته ام و چنان گرفته ای مرا در آغوش مهر و لطافت ،که نمیدانم لبانم کدام است،  دستانم کجاست،آغوشم مرا برده عطر نفسهایت یا نفسهایت همه آغوش من است.وقت است که در غروب پاییز،آنگاه که ابری میبرد رخسار مهتاب را در حجاب خورشید ،ساز آسمان مینوازد، قطره قطره ، باران را و سرمای دلنشین سرد پاییزی مینشاند در سکوت سرشار از معنای دو دست تهی ،مهربانی گرمای دستانی از جنس ملاحت را...وقت است که در تهی گشتن شاخه های جنگل دور دست ،در باران برگها و نوای نی لعبک رودی آرام در گذر از کوه تا دشت  ،پر بگشایم قاصدک وار از این هیاهوی تهی از حیات تا سکوت زندگانی در عمق رویای آعوش خورشید ،وقت است که برقصم با باد و بچرخم با رود...

دانه ای گشته ام ،حواسم را پاییز برد تا گرمای قلبی که در سینه نور را، از لا به لای رویای جهان مینشاند پای شب دلتنگی.مهتاب میدرخشید که رقص کنان با باد سفر کردم.قاصدکی از بال خیال ،مرا چرخ کنان با خود برد .رودها  با دریا ،کوه ها با دشت ،قاره ها با اقیانوس ها ،مکانها اندک اندک  محو شد ،نقطه ای شد زمین .منظومه ها در نظم کلمه ها گم گشت ؛آفرینش در پیچش تار گیسوی آویخته، در شعر چشمانت پنهان شد، همچون نقطه ای در غزلهای عاشقانه ی دلدادگی و حیرت.رقص کنان از رود زمان گذر کردم تا گامی مانده به خلقت نور.بذری گشته ام که در کمال سکون.... بی تغییر ....نگاه تو میروم.... تا اعماق جنون.عقل تولد نیافته بود،دل به ظهور نرسیده بود که از ن والقلم دستان لطیفت چکیدم از خیال، در رقص به ناپیدای پیدای عشق.کلمه گشتم ،معنا شدم .بودم بی بهانه بی اثبات بی بیان که نفسهای در گردش را ،نیازی به اثبات در تنفس بودن نیستوحیات گشتم ،نور نبود ،بیان نبود،بین معنا و کلمه رقص کنان گاهی به این ،گاهی به آن...کشاندی مرا به آنجا که جا را مکانی نیست...

پاییز مرا برد پرستو وار از شاخه های تهی تا پر گشودن به سرزمین های بهار،؛من در دو پلک زدن تو ،از خزان به بهار رسیده ام.شاخه ها وضو میگرفتند،فرشته ها جام به جام رویا را مینشاند در خواب جنگل.هوا را ذکر نام بی نامی او،سرشار از لطافت تنفس های چشمه و کوه میساخت .خورشید تا چشم گشود ،در لبخند لبان او سراپا بسوخت تا جهانی را افروزد به عشق.هستی گسترده گشت از بیکرانه های اقیانوس هستی تا نیستی مشتاق به هست گشتن.جاذبه ی سجاده آغوشت ،چنان سر مست ساخت دنیا را، که دنیا به مستی شراب نگاه همه شیدایی را به شور رقصی جاودان کشید.این شب و روز ...این چرخش زمین ...گردش منظومه...پیدایش کهکشانها در نجوای ذکر و نوای نی ...این همه دانه های تسبیح در ریسمان رحمانیت ...این همه وسعت دل از در آغوش گرفتن نام تو...محصول یک جرعه نگاه توست که امکان را به موجودیت رساند .من در مرز خیال و امکان عاشق تار موی تو گشتم که نور را میسپرد به رقص شب و روز...نوای مثبت و منفی...این همه جنبش تنها حرکتی است از نقصان عاشقی تا کمال معشوق که میبرد تهی دستان مرا در گیسوان حبل اله...

اندیشه از عمق خیال رویید،نوای نی در ذرات خاک ،رقص خلقت را به آغاز زمان رساند،نقطه ای بر فضای تهی نشست.درون نقطه ،اندیشیدن شکل گرفت ،دستان قلم گشت ،عقل ،گاه دست را بر تارهای ساز گیسویی به نواختن میرساند و گاه نواخته میگشت همچون تارهای سازی که کوک ...به مرکز موسیقی است.در مرز بین نواختن و نواخته گشتن بودم، که کلمه ها مرا بردند تا حمل چشمه های نور از عمق نماز.به نماز که رسیدم قبله ها در هم تنیده گشت...مساجد و کلیساها و میخانه ها و ...آتشکده ها..در نقطه ی ب بسم اله چنان هماغوشی را آغاز کرد که انگار تفرقی نبود جز نگاه ناظر .شاید نظاره ها محو شد از قضاوت ،که آفرینش در هستی به هست شدن ،نیستی را میکشاند به آغوش.جهان در فراخ گشتن اش،فاصله ها را ساخت .فاصله ها وقتی سوخت ،همه و هیچ در هم تنیده شد ..تا قطره ای از نگاه تو ...که ذکر لبانم را به تسبیح... سرودن کلمات میرساند...معناها به بیان رسید که جهان وسعت یافت...بیان که به سکوت نشست...قبله ها همه در تسلیم شد و تسلیم رقصی از نور تا نور

رضا7/25  

+ نوشته شده توسط رضا در دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۶ و ساعت 21:2 |
رقص زمین...
ما را در سایت رقص زمین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jonunemehr بازدید : 143 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1396 ساعت: 2:05