مستی هستی

ساخت وبلاگ

سفر میکنم تا عمق جنگلی که در آن سکوت تا اوج تنهایی جاری ست،تا زیبایی دشت سبز و برکه ی آب و آسمان آبی ..تا انارهای خشکیده بر شاخه های به آغوش پاییز خزیده تا وسعت امواج، دریای گسترده آغوش، رو به آسمان خورشید و ماه و ستاره ..تا نقاشی اعجاز انگیز رویای کودکی، در بازی ابر و باد تا سفر .از پیچ و خم های جاده از رود از سکوت از دویدن های بی پایان از شب آسمان لبریز از ستاره از شعرهای مانده در خیال از سکون.ریشه های مرا به سفر بسته اند ،سوار بر مرکب خیال همواره از این تصویرهای نقش بسته در ذهن به دیارعاشقی میشتابم.آنجا حواس در رقص علفزارها و باد گم میشود و نوای تسبیح میشوی و در نیایش به رقص .خدا را میتوان به عبودیت ایستاد و در او، به سوی او از راز حیات خواند و موسیقی عشق را به شیدایی نشاند ..همه چیز زیبا بود....خاطره ی نگاه تو بر منظره ها جا مانده گویی و من نگاه تورا ...محو تماشایم

میبرد خیال مرا و من از خواب تا خیال در راهم ،شاید خیالی هستم که در توهم بودن به تقلا و تلاش بیهوده ام .به عاشقی میرسم وقتی معشوق از چشمه ی جان من میجوشد و جان مرا چشمه ی حیات میشود.خدا را به خدایی عبودیت نمودن .جنگل به تسبیح و برکه ها به نیایش و آسمان در سجاده ی دریا به نماز است.خدا را میخوانم که در او عشق را عاشقانه به رقصم که او مرا از امکان به برکت هستی، هست داد ؛تا فرصت خلق عاشقانه ها را در ساز زمین داشته باشم.مینوازم در ساز زمین موسیقی رویش را ،بذرهای مهربانی از عمق دشت وجودم جوانه میکشد و به نسیم گلبانگ مهتاب که در بوسه های خورشید ،میبرد دل را تا معراج اذان،میزند پیوند خیال را به حواس.من در بودنم به این هوشیاری و آگاهی همه محو جمالی شده ام که به شناخت نیامده و در بی شناختی همه ی شناخت ها را سرچشمه ی اندیشیدن و ادراک است.لبانم بر خیال لبانت مست میشود...لبانم نماز میخواند...اغوشم معراج پرنده های دلدادگی ست

خدایی را به بندگی در نمازم که تا سطح اندیشه های من محدود نمیشود،با افعال من برانگیخته نمیشود ،با تغییر باورهای من تغییر نمیکند ،خدایی را به عبادت میشوم که یکتایی او در بودنی است که در هیچ کاسه ی عقل و فهمی نمیگنجد،من از تصاحب خدا گریزانم ،از دعاهای پر از خواسته ،از تضرع های مملو از زاری و خواهش ،آنگاه که در من بودنم پیدا میشوم ،از هستی به نیستی رسیده و در نقش مشاهده گری که اسیر توهم دانایی است ،خدا را در افکارم محدود میکنم ،خدا را مالک میشوم ،قضاوت میکنم هر آنکسی را که به آهنگ خود نوای نیایش دارد .خود را خدا میدانم و در این توهم همچون حبابی میشکند بودن من در جریان حیات.خدا را عبادت میکنم نه آنچنان که لایق اوست که آنچنان که توانایی من است و در این عبادت خالی از خواسته های بی انتها ؛آرزوهای واهی،او را عاشقانه شکر گذار اویم برای آنچه عطا نموده مرا در حالی که قدر ندانسته و وفای او رابه جهل خود جفا پنداشتم .خدا را عبادت میکنم که دانایی مطلق است و از او تنها خواهشم این است که جهل مرا به رحمانیت خود به فهم تبدیل سازد تا دریابم آنچه را که در ادرک من میگنجد به خدایی بر نگزینم تا بدانم که تکلیف چیست و مرا از ژرفای سکوت به چه سازی در ترانه شد تا بیان باشم کلمه را ...کدام کلمه را معنا باید باشم که بی معنایی او سرچشمه ی معناهاست.

پرنده ی قلبم نجوا کنان مناجات میخواند و بودن را فرصتی برای مهربانی میداند ،بی دریغ لبخند زدن ،بی چشم داشت نور افشاندن ،بی بهانه عشق ورزیدن..درختان را در آغوش میکشم و با نوای موج و آسمان و ساحل در رقص ،این جهان در تغییر و سفر است و من دل به بی تغییری بسته ام که همه ی تغییرات در جهت بی جهتی اوست .در میابم کلمه ام..کلمه ای در این دیوان شور و شیدایی آفرینش ،که هر کلمه بیانی است برای خلق خیال شاعر در برگهای جاودانی.موسیقی ساز ظهورم،به رقص میشوم با چرخش و تغییر .تهی از نگاههای قضاوت گرایانه و خدا گونه.تهی میشوم از پندارهای شکننده؛درمیابم نجوای هستی را که به مستی در خواندن اوست و خوانده ..گرفته در آغوش هیچ و همه را سخت

رضا9/18

+ نوشته شده توسط رضا در شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۶ و ساعت 21:4 |

رقص زمین...
ما را در سایت رقص زمین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jonunemehr بازدید : 127 تاريخ : دوشنبه 20 آذر 1396 ساعت: 10:24